1.0 Strict//EN" "http://www.w3.org/TR/xhtml1/DTD/xhtml1-strict.dtd"> اولین روزه...
مرضیه و سعید

گر عشق نباشد به چه کار آید دل؟

 دوباره ، خوبین؟

والا شمارو نمیدونم ولی من خیلی تشنمه آخه روزم ، امروز اومدم بازم یه دونه از اون "توهمات عاشقانه مرمری" بذارم تو وب...پست قبلی رو هم ویرایش کردم ، یعنی آخر داستان رو به کل عوض کردم ، نمیدونم سعید دیشب اونو خوند یا نه..امیدوارم نخونده باشه خخخخخخخخ...

پستی که امروز میذارم دزدیه ، یعنی یه قمستیش رو از یه جای دیگه دزدیدم ، اما بیشترش خیال پردازی های خودمه...این پست مث پست قبلی قشنگ نیست اما به مناسبت ماه رمضون گذاشتمش...ما رو دنبال کنید فردا یه دونه خفن میذارم...فعلا...

************************

توهمات عاشقانه مرمری – قسمت دوم

 

اولین روزه

روز اول ماه رمضونه و توی آشپزخونه مشغول درست کردن سالادم...اولین ماه رمضونیه که دارم متاهلی سر میکنم...و چه قدر هم از ماه رمضونای قبلی سخت تره!

امروز اولین روزیه که با وجود گذشت چند ماه از زندگی مشترکمون هنوز عشقمو نبوسیدم...چه قد به بوسه هاش عادت کردم لامصب...

همچنان که سالادو درست میکنم زیر لب اینارو با خودم نطق میکنم و حرص میخورم و دلتنگیم بیشتر میشه...چند ساعتی میشه سعید از سرکار اومده و روی کاناپه تو هال نشسته و تی وی میبینه...از اینجا دید ندارم بهش اما به راحتی میتونم حس کنم که کلافه اس...چون هی این کانال به اون کانال میپره...نمیدونم شایدم دلش میخواد زمان هرچه زودتر بگذره...اما انگار عقربه ها هم گشنه اشونه و نای حرکت ندارن...بالاخره سالاد آماده میشه و ظرف سالادو میذارم روی میز...زیر گازو خاموش میکنم و میرم تو اتاقمون و حوله بر میدارم و میرم حموم...هیچوقت دوس ندارم بعد غذا پختن لباسام بوی غذا رو بگیره...یه اعتقاد سفت و سخت هم دارم و اون اینه که زن شوهر دار هرروز باید بره حموم !

تعجب میکنم بازم با گذشت اینهمه سال هنوزم تو دلم همش با خودم جر و بحث میکنم و هی قوانین خودمو یاد  خودم میندازم...میرم تو حموم و لخت میشم ومیرم زیر دوش...خنکی آب کمی از تشنگیم رو کمتر میکنه...نمیدونم چند دقیقه همونطور زیر دوش بی حرکت میمونم...بعدش به خودم میام و سرو تنم رو تمیز میشورم...حوله امو میپوشم . از حموم خارج میشم...بدون اینکه موهامو خشک کنم میرم روی کاناپه و کنار سعید میشینم...دستشو میندازه دور کمرم و منو به خودش میچسبونه...سرشو میکنه تو موهای خیسم و عمیق نفس میکشه و میگه :

- سرت چه بوی خوبی میده !

+ خوب حموم بودم دیگه ، بوی شامپو میده سرم...

-هرچی که هس خیلی بوش خوبه !

و بازم با لذت به کارش ادامه میده...

در همون حالت ازش میپرسم :

چه قد دیگه مونده تا اذون ؟

-  فقط پنج دقیقه دیگه...

کنترل رو برمیدارم و میزنم یکی از کانالا و منتظر اذون میمونم...این چند دقیقه آخر به تندی میگذره و اذان پخش میشه...

هردو خیره میشیم به تی وی...همین که اذان تموم میشه و شروع میکنه به دعا خوندن سرشو بر میگردونه و لباشو میچسبونه رو لبام...اوووووففف....سعید با لبای من افطار کرد!!

غرق لذت میشم ، شیرین ترین بوسه ای بود که ازش گرفتم اونم بعد یه روز نبوسیدنش...بعد از چند دقیقه در حالی که هردو نفس نفس میزنیم به زور خودمو ازش جدا میکنم...سرم گیچ میره...نمیدونم بخاطر بوسیدنه یا فشار گرسنگی...

آروم میگم :

+ بریم یه چیزی بخوریم

در حالی که محکم تر فشارم میده میگه :

-          نمیخوام...همین لبات هست میخورم سیر میشم دیگه!

+ ولی من دارم میمیرم از گشنگی ، بیا بریم...

با اکراه از جاش بلند میشه و هر دو میریم سمت آشپزخونه...

تو راه منو بلند میکنه و میگیره رو دستاش...صدای خندم خونه رو پر میکنه...

و اینجوریه که خوشبختی به هردوی ما لبخند میزنه...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 8 تير 1393برچسب:,ساعت 13:44 توسط ..:: Marziyeh ::..| |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ



ارکیدو - آتلیه عکاسی - اوکسیژن - یک گرافیک | زمرد آگهی - درگاه پرداخت